کف واحد شهید علیمحمدی نشسته ایم و فاطمه دارد ریزه کاری های برنامه ی ورودی های سال آینده را به توضیح می دهد، میان صحبتش نگاهش مثل خیلی وقت ها که حرف می زند به نگاهم گره می خورد. با خودم فکر می کنم که این همه گره خوردگی بی دلیل نیست... شاید به خاطر اینکه من خیره شده ام و چشم از صورتش برنمی دارم. میان آن همه جمعیت نگاه فاطمه روی چشمان من مانده و کنده نمی شود رشته ی کلامش را از دست نمی دهد، من هم نگاهم را نمی دزدم. باز هم خیره می شوم...
توی واحد علیمحمدی "مریمِ ادبیات" صدایم می کنند، یا اختصارا "ادبیات" این خطابه را دوست دارم، نون و پنیر خوردن برای ناهار و شور "مستعضف" بودن را درآوردن را هم، وقتی نان ها تمام می شود و با مهقانی که به خودمان می آییم مشغول سنگ خوردن (نان های مانده از چند روز گذشته) هستیم... سنگ ها را از جلو دست مهقانی دور می کنم و می گویم لواش بخورد. چون لااقل خشک هست ولی دلدرد آور نیست. می گویند به این جور نون ها عادت دارند... می گویم سنگ اند... و در همان حال لوبیا های بسیار بسیار دیرپز می سوزند، گرچه منصوره می گویند نسوخته اند، ولی سیاه شدن و ساطع شدن بوی گیاه آتش زده می تواند نشانگر چه چیزی غیر از سوختگی باشد؟
و فاطمه ایستاده کنار قابلمه ی لوبیا های دیرپز و با لحن خمار و خسته ی همیشگی اش که می پسندم حوادث مرکز را توضیح می دهد و باز نگاهش بیش از حد به نگاهم گره می خورد، شاید چون من زیاد خیره می شوم. شاید چون تو یادم داده ای که نگاهم را از نگاه کسی برندارم، فاطمه رشته کلامش را گم نمی کند، برخلاف تو، ادامه ی دعواهای مرکز را توضیح می دهد و من باز نگاهش می کنم، بدون اینکه سرم را پایین بیندازم و بخندم...
و اینکه خسته و خسته تر از همیشه به خانه می رسم، روی تخت کوچکم ولو می شوم و می دانم علاوه بر همه ی گرفتاری ها... چاره بعد از تو ندانم به جز تنهایی... چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی....